ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از او در بود و نبود
گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم
از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من بود در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
((خرداد 1367 ))
حمید مصدق
*****************************************************
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
گر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست
مهدی اخوان ثالت
*********************************************************
پرواز را بخاطر بسپار
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
فروغ فرخزاد
شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
داستان بیسکویت سوخته
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب
درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی
می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که
بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–
و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجه نمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود، یك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ كس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی.
دانه كوچك معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپیداری بلند و باشكوه بود كه هیچ كس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری كه به چشم همه میآمد ...
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس، لبانش میلرزید، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفتهتر.
ـ سلام کوچولو ... مامانت کجاست؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطرههای درشت اشکش، زلال و بیپروا چکید روی گونهاش.
ـ ماماااا..نم .. ما..مااا.نم ...
صدایش میلرزید.
ـ ا .. چرا گریه میکنی عزیزم، گم شدی؟
گریه امانش نمیداد که چیزی بگوید، هقهق گریه میکرد، آنطوری که من همیشه دلم میخواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشمهایش را از خیسی اشک پاک میکرد، در چشمهایش چیزی بود که بغضم گرفت.
ـ ببین، ببین منم مامانمو گم کردم، ولی گریه نمیکنم که، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون میکنیم، خب؟
این را که گفتم دلم گرفت، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گمکردههای خودش که میافتد، عجیب دلش میگیرد. یاد دانهدانه گمکردههای خودم افتادم. پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکیهایم، همکلاسیهای تمام سالهای پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگیام.
ـ من اونقدر گمکرده داااارم، اونقدر زیاااد، ولی گریه نمیکنم که، ببین چشمامو ...
دروغ میگفتم، دلم اندازه تمام وقتهایی که دلم میخواست گریه کنم، گریه میخواست. حسودی میکردم به دخترک.
ـ تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی؟
آرامتر شد. قطرههای اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیکترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گمکردههامان را برای لحظهای از ذهنمان زدود.
ـ آره گلم، آره قشنگم، من هم مامانمو، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمیکنم که ...
هقهقاش ایستاد، سرش را تکان داد، با دستم اشکهای روی گونهاش را آهسته پاک کردم. پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد، دستم را کشیدم کنار ...
ـ گریه نکن دیگه، خب؟
ـ خب ...
زیبا بود، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوهای. لطیف بود، لطیف و نو، مثل تولد، مثل گلبرگهای گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکیاش، بلند و مجعد ...
ـ اسمت چیه دخترکم؟
ـ سارا
- بهبه، چه اسم قشنگی، چه دختر نازی!
او بغضش را شکسته بود و گریهاش را کرده بود. او دستی را یافته بود برای نوازش گونهاش، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گمکردهاش، و من، نه بغضم را شکسته بودم، که اگر میشکستم، کار هر دوتامون خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل میکردم، حداقل تا لحظهای که مادر این دختر پیدا میشد و بعد باز میخزیدم در پسکوچهای تنگ و اشکهای خودم را با پکهای دود میفرستادم به آسمان ! باید صبر میکردم.
ـ خب، کجا مامانتو گم کردی؟
با تهماندههای هقهقش گفت:
ـ هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر، به آدمها، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهیهای گذران و بیتفاوت، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدمها، انگار نه انگار، میرفتند و میآمدند و میخندیدند و تف بر زمین میانداختند و به هم تنه میزدند. بلند شدم و ایستادم. حالا، خودم هم شده بودم درست عین آدمها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من محکمتر از او، دست او را.
ـ نمیدونی مامانت از کدوم طرف رفت؟
دوباره بغض گرفتش انگار، سرش را تکان داد که: نه
من هم نمیدانستم. حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من میدانستم گمکردههایم کدام سرزمین رفتهاند و نه سارا. هر دومان انگار همین الان از کرهای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
ـ ببین سارا، ما هر دوتامون فرشتهایم، من فرشته گنده سبیلو، تو هم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظهی آشناییمان، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیرپوستی، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم، قدمزدن مشترک همیشه برایم دوستداشتنیست، آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او، که دیگر محشر است، حتی اگر حس مشترک، گمکردن عزیزترین چیزها باشد. هدفمان یکی بود، من، پیدا کردن گمکردههای او و او هم پیداکردن گمکردههای خودش ...
ـ آدرس خونه تونو نداری؟
لبش را ورچید، ابروهایش را بالا انداخت
ـ یه نشونهای، یه چیزی ... هیچی یادت نیست؟
ـ چرا، جلوی خونهمون یه گربه سیاهه که من ازش میترسم، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شکلات میفروشه.
خندهام گرفت، بلند خندیدم و بعد خندهام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد، باید هی کشش بدهد، هی عمیقش کند.
سارا با تعجب نگاهم میکرد
ـ بلدی خونهمونو؟
دستی کشیدم به سرش
ـ راستش نه، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه، هم آقاهه آدامس و شکلات فروش ...
لبخند زد. بیشتر خودش را بمن چسبانید، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت. کاش این دخترک، سارا، دختر من بود ...کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر، فارغ از دغدغهها و شلوغیها، همه آدمبزرگها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم. کاش میشد من و ..
دستم را کشید
ـ جونم؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
ـ ازون شکلاتا خیلی دوست دارم
خندیدم.
ـ ای شیطون، ... از اینا؟
ـ اوهوم ...
ـ منم از اینا دوست دارم، الان واسه هردومون میخرم، خب؟
خندید
ـ خب، ازون قرمزاشا ...
ـ چشم
هردو، فارغ از حس مشترک تلخمان، شکلات قرمز شیرینمان را میمکیدیم و میرفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرینزبانی میکرد، انگار یخهای بیاعتمادی و فاصله را همین شکلات، آب کرده بود
ـ تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره، همش مارو میبره شمال، دریا، بازی میکنیم ...
گوش میدادم به صدایش، و لذتی که میچشیدم وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شکلات شیرین، روحم را تازه کرده بود. ساده، صادق، پر از شادی و شور و هیجان، تازه، شیرین و دوست داشتنی
ـ خب .. خب ... که اینطور، پس یه عالمه بازی هم بلدی؟
- آآآآآره. تازشم، عروسکبازی، قایم موشک، بعدشم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود گمکردهای دارد، و من هم یادم رفته بود گمکردههایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا میکند که با او دردهایش ناچیز میشود و غمهایش فراموش. نفس عمیق میکشیدم و لبخند عمیقتر میزدم و گاهی بیخودی بلند میخندیدم و سارا هم، بلند، و مثل من بیدلیل، میخندید. خوش بودیم با هم، قد هردومان انگار یکی شده بود، او کمی بلندتر، و من کمی کوتاهتر و سایههامان هم، همقد هم، پشت سرمان، قدم میزدند و میخندیدند
ـ ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون.
دستم را رها کرد، مثل نسیم، مثل باد دوید.
تا آمدم بفهمم چی شد، سارا را دیدم در آغوش مادرش!
سفت در آغوش هم، هر دو گریان و شاد، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر، صورتش سرخ و خیس، و سارا، اشکآلود و خندان با نیمنگاهی به من. قدرت تکانخوردن نداشتم انگار حس بد و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گمکردهاش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ گرفته بود ...
نمیدانم چرا، ولی اندازه او از پیداکردن گمکردهاش خوشحال نبودم
ـ ایناهاش، این آقاهه منو پیدا کرد، تازه برام شکلات و آدامس خرید، اینم مامانشو گم کردهها ... مگه نه؟
صورت مادر سارا، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی،
ـ آقا یک دنیا ممنونم ازتون، به خدا داشتم دیونه میشدم، فقط یه لحظه دستمو ول کرد، همش تقصیر خودمه، آقا من مدیون شمام
ـ خانوم این چه حرفیه، سارا خیلی باهوشه، خودش به این طرف اومد، قدر دخترتونو بدونین، یه فرشتهاس.
سارا خندید.
ـ تو هم فرشتهای، یه فرشته سبیلو، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم. خنده من تلخ، خنده سارا شیرین.
ـ به هر حال ممنونم ازتون آقا، محبتتون رو هیچوقت فراموش نمیکنم. سارا، تشکر کردی از عمو؟
سارا آمد جلو.
ـ میخوام بوست کنم.
خم شدم. لبان عنابی غنچهاش، آرام نشست روی گونه زبرم. دلم نمیخواست بوسهاش تمام شود. سرم همینطور خم بود که صدایش آمد:
ـ تموم شد دیگه.
و باز هر دو خندیدیم. نگاهش کردم، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوستداشتن
ـ نمیخوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی؟
لبخند زدم.
ـ نه عزیزم، خودم تنهایی پیداش میکنم، همین دور و براست.
ـ پیداش کنیا. خب؟
سارا دست مادرش را گرفت.
ـ خدافظ
ـ آقا بازم ممنونم ازتون، خدانگهدار.
ـ خواهش میکنم، خیلی مواظب سارا باشید
ـ چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند، سارا برایم دست تکان داد، سرش را برگردانده بود و لبخند میزد. داد زد
ـ خدافظ عمو سبیلوی بیسبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم.....
پیچیدم توی کوچه. کوچهای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم.
ـ سارا .. سار ... ا
کسی نبود، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
ـ سارااااااااا
نبود، نه او، نه مادرش، نه سایهشان
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقههای دود سیگار، اشکهایم را میبرد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من، گمکردهای به تمامی گمکردههایم افزوده بودم. گمکردهای که برایم عزیزتر شده بود از تمامیشان...
پسکوچههای بیخوابی من انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان. خو گرفتهام به خوشبودن با خاطرات. گمکردههای من هیچ نشانهای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامسفروش هم نزدیکشان نیست. من گمکردههایم را توی همین کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک گم کردهام. کوچه پسکوچههایی که همهشان به هم راه دارند و هیچوقت تمام نمیشوند. کوچه پسکوچههایی که وقتی به بنبستش برسی، خودت هم میشوی جزو گمشدهها ...
عشـق يعنـي هـمون سـلام اول
عـشق يعنـي مـايه قـوت قـلـب
عشق يعني انفجار احساسات
عشق يعني کم کردن فاصله ها
عشق يعني کليد يک رابطه اي محکم
عشق يعني در موفقيت هم شريک بودن
عشق يعني کاري کني که راحت پيدات کنه
عشق يعني مثل اشرف زاده ها باهاش رفتار کني
عشق يعني کسي رو داشته باشي که ازت محافظت کنه
عشق يعني وقتي باهاش قرار داري به خودت برسي
عشق يعني يک عالمه حرف رو با يه اشاره گفتن
عشق يعني هولش بدي تو يک مسير درست
عشق يعني يه بازي که تمومي نداره
عشق يعني از هيکلش تعريف کني
عشق يعني من وتو ما ميشويم
عشق يعني حرفشو باور کني
عشـق يـعني جادوش کني
پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه ميكردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا ميرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .
سامي كه دلش نميآمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير ميشود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول ميدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نميكنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواري زير گرفت و كشت . من هيچگاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه ميخورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت ميدهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقهاي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار تام ِ از دست رفتهام را تجربه كنم .
بعضي وقتها آدم قدر داشتهها رو خيلي دير متوجه ميشه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، ميتونه به خاطرهاي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره ميكنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .
ضرر نميكنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه .
قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه ميشه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر