Facebook Badge

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

پيام يك دوست

پیامهایی از یک دوست


خداوندا در این سالی كه در پیش است
نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای ؛ لیكن
در آغاز طلوع روشن سالی ؛ كه می آید
كمك كن تا رها سازم ز خود
من كوله بار یك هزار و سیصد وهشتاد و هشت افسوس
هزار و سیصد وهشتادو هشت اندوه
خدایا مهربانم كن
تو چشمان مرا با نور خود بگشا
تو لبخند رضایت را عطایم كن
بفهمان زندگی زیباست
خداوندا ؛ تو راه سبز ایمان را نشانم ده
تو نیكی پیشه ام فرما
كه راه حق صبورانه بپیمایم
و هرگز من نباشم از زیانكاران
رفیقا ؛ مهربانا ؛ عاشقم فرما
مرا در شط پر مهر گذشتت ؛ شست و شویم ده
تو پاكم كن ؛ قرارم ده
كریما ؛ دست های گرم و لبخندی عطایم كن
تو ای نزدیك تر از من به من
اینك مرا دریاب پناهم ده
عزیزا ؛ پاسدار حرمت هر لحظه ام فرما
تو ذكرت را عطایم كن
كه با یادت دلم آرامش یابد
حبیبا قدردان خوبی ام فرما
تو گرداننده دل ها و چشمانم
تو ای تدبیر بر هر روز و هر شامم
تو چرخاننده احوال این دنیا
بگردان حال من را سوی آن حالی كه می دانی
تو آرامش عطایم كن
تو ای آموزگار پاك خوبی ها
تو راه مهرورزی را نشانم ده
بگیر این دست تنهای مرا در دست پر مهرت
طبیبا ؛ ای كه نامت مرهم دردم
شفایی مرحمت فرما
تو را می خوانمت اینك
اجابت كن مرا ای منتهای راه رهجویان
تو بر مینای این هستی
رضا بودن عطایم كن
كه من همراه هر سختی
بجویم گوهر پنهان و زیبای گشایش را
خدایا مزه پاك عطش را بر لبان تشنه ام بنشان
بنوشان جرعه ای از آن طهور ناب روحانی
مرا مست می جام حضورت كن
برای محو تاریكی بسوزان جهل من را
شعله ام گردان
مرا در این زمان پر شر و غوغا

در اين سرمای پر سوز و سكوت
سایه های سرد یاری كن
و با تدبیر پر مهرت
سحرگاهان سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی
هدیه ام فرما
خداوندا
نمی دانم چه تقدیری مرا فرموده ای اما
برای مردمان خوب این وادی
عطا فرما
هزار امید
هزار و سیصد آگاهی
هزار و سیصد و هشتاد بهروزی
هزار و سیصد و هشتاد و نه لبخند زیبا را
عطا فرما عطافرما


ارسال شده توسط: Somiko

پيام يك دوست

پیامهایی از یک دوست

دو دوست از جاده ای در
بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا
کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنان از سر خشم به
صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود
سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی به او بگوید روی
شنهای بیابان نوشت ، امروز بهترین دوستم بر چهره ام
سیلی زد .
آن دو به راه خود ادامه دادند تا به آبادی رسیدند . تصمیم
گرفتند که قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد.
نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را
نجات داد . بعد از اینکه از غرق شدن نجات یافت روی صخره
ای این جمله را حک کرد : امروز بهترین دوستم جان مرا
نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : بعد از اینکه من با
سیلی تو را آزردم ، تو آن جمله را روی شنهای صحرا
نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دوست لبخندی زد و گفت : وقتی کسی ما را آزرده کرد
خاطره اش را باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای
بخشش آنرا پاک کنند ولی وقتی محبتی در حق ما می
شود باید آنرا روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را
از یادها ببرد

***************************************

کـــــــاش !!............

کاش مـی دانستیم زندگی کوتاست ...

خیلــــــــــــی کوتاه !....

کاش از ثانیه ها و لحظه های زندگی لذت می بردیم ٬

کاش قلبــی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم

کاش همه را دوست داشتیم ...

کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم !!....

کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید

کاش دلهایمان دریایی می شد !!

کاش مـی فهمیدیم زندگی زیباست ولذت مـی بردیمش تا نهایت...

کاش مـی دانستیم که ما نمـی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد

کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود ...کاش...............

***************************************

هر روز صبح وقتی چشمانم را میگشایم به خود میگویم من این قدرت را دارم که امروز خوشحال باشم و یا غمگین...

من میتوانم آنچه را که باید باشم انتخاب کنم.دیروز مرده است...فردا که هنوز نرسیده است.من فقط یک روز دارم...همین امروز....و من میخواهم که در آن خوشحال باشم و حتما خوشحال خواهم شد ...

من برای آنها که دوستم دارند زندگی میکنم...

آنها که مرا همانگونه که هستم می شناسند...

برای تمام خوبیهایی که میتوانم انجام دهم

***************************************

عشقي حقيقي

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه
مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»

مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.

مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.

روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!

مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد


***************************************

وقتي دلتنگ شدي به ياد بيار کسي رو که خيلي دوست داره. .وقتي نااميد شدي به ياد بيار کسي رو که تنها اميدش تويي. وقتي پر از سکوت شدي به ياد بيار کسي رو که به صدات محتاجه. وقتي دلت خواست از غصه بشکنه به ياد بيار کسي رو که توي دلت يه کلبه ساخته. وقتي چشمات تهي از تصويرم شد به ياد بيار کسي رو که حتي توي عکسش بهت لبخند ميزنه. وقتي به انگشتات نگاه کردي به ياد بيار کسي رو که دستاي ظريفش لاي انگشتات گم ميشد. وقتي شونه هات خسته شد به ياد بيار کسي رو که هق هق گريش اونها

رو مي لرزوند

***************************************

برای همیشه نگاه سردتت گرمای وجودم را نابود کرد نگاهی به سردی نفرت یا نه به سردی عاشق نبودن
بیگانه شدم برای زیستن برای نفس کشیدن برای هر چه خوبیست برای تو که تظاهر میکردی مال منی
دستهایت ، مهربانیت و حتی آن قلب پر تپشت از آن من بود اما حالا که رفتی مهربانیت مرده دستهایت قندیل
بسته و قلبت فراموش شده وجود من است بازگشتن توفیری ندارد رفتنت قلب مرا از سنگ کرد

***************************************

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره
با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام را از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو
هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را
با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


***************************************


خدا هست
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع ? خدا ? رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

***************************************


جمله ای از گوته
اگر ثروتمند نيستي مهم نيست، بسياري از مردم ثروتمند نيستند،
اگر سالم نيستي، هستند افرادي که با معلوليت و بيماري زندگي مي کنند،
اگر زيبا نيستي برخورد درست با زشتي هم وجود دارد،
اگر جوان نيستي، همه با چهره پيري مواجه مي شوند،
اگر تحصيلات عالي نداري با کمي سواد هم مي توان زندگي کرد،
اگر مقام نداري، مشاغل مهم متعلق به معدودي انسان هاست،
اما، اگر عزت نفس نداري، پس بدان که هيچ نداري.


***************************************

_ عشق روی نیمکت کنار گورستان _

و این باد که میان انبوه درختان سرو گورستان شهر می گذرد، دوباره جنون از تو گفتن و از تو نوشتن در من بیداد می کند، و من باز ناخودآگاه در ژرفای دور دست واژه ها گم می شوم. راستی درست نمی دانم اینک روز چندم از ماه چندم و از سال چندم است که من در این گوشه پرت اندوه خیس تنهایی ام را برای تو می نویسم، اما خوب یادم هست آن روز را، آن روز را که بر دوش ها جنازه می بردند و در اقصای زمین کلبه کوچک تنهایی من در میان آتش می سوخت، آن روز را که گوری و سنگی و نشانی رقص تنها گلم را از خاظره های برد.

آری تو سالهاست که مرگ را ذره ذره نوشیده ای، در پیاله های متروک، در جام های کدر، همچون یاس ها که در عظر خود می پوسند! تو رفته ایی و من مانده ام و اندوه این درد که چه شد که پرنده ام اینچنین بی آسمان و غریبانه مرد در خلوت هزاران تابوت منتطر! و زورق رقصان شانه و دست ها شد و نگین خاموش گورستان؟ حریر نقره فام آغوشت را که حریم عشقم بود را کدام دشنه درید که من در آن بهمن ماه سرد به جای لباس عیدم لباس سیاهم را بر تن کردم و تو نشد که لباس سپید دامادیت را بر تن کنی؟ و چه وقت تصور تلخ مرگ از دریچه خیال بی رمق و نیمه جانت گذشت که آخرین وازه هایت را برایم اینگونه نوشتی: سرطان از حواشی رگ های خونی ام می گذرد ، من از کنار عشق. سرطان می ماند، من می میرم، بی آنکه سودای سرخ جنونم چهره شهر را برآشوبد؛ پس تو مرا به خاطر بسپار..... ببخش که ادامه نمیدم چون صورتم خیس از اشک شده و نمی خوام کسی اشکامو ببینه یا بخونه!

... جان ببین که دیگر خسته ام از این همه تنهایی کشنده بی تو و از این واژه هایی که کثرتشان اندوهم را حتی ذره ایی التیام نیست. ... جان ببین من هنوز اینجا نشسته ام، روی این نیمکت سرد گورستان،کنار تو؛ پس برخیز، برخیزو بامن حرف بزن. بگو از عشق از احساسی که داشتیم و از ترانه هایی که تازه نوشته ایی. بگو خدا آهسته چه به گوشت خواند که مرگ آرام آرام تا تمام روزنه های نیمه باز جسمت نفوذ کرد و قرارهایمان از یادت رفت؟ برخیز، برخیز و بگو آنجا دستان مرگ چگونه می بافد پیراهن سکوتت را از حسرت و غبار؟ و بگو آنجا هنوز چشمان آبی ات آبیست؟

***************************************

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم

ارسال شده توسط: Somiko

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

چشم من

چشم من

چشم من بيا منو ياري بكن
گونه هام خشكيده شد كاري بكن
غير گريه مگه كاري ميشه كرد
كاري از ما نمياد زاري بكن
اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياد
تا قيامت دل من گريه مي خواد
هرچي دريا رو زمين داره خدا
با تموم ابرهاي آسمون ها
كاشكي مي داد همه رو به چشم من
تا چشمام به حال من گريه كنن
اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياد
تا قيامت دل من گريه مي خواد
قصه ي گذشته هاي خوب من
خيلي زود مثل يه خواب تموم شدن
حالا بايد سر رو زانوم بذارم
تا قيامت اشك حسرت ببارم
دل هيچكي مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا كه گريه دواي دردمه
چرا چشمم اشكشو كم مياره
خورشيد روشن مارو دزديدن
زير اون ابرهاي سنگي كشيدن
همه جا رنگ سياه ماتمه
فرصت موندنمون خيلي كمه
اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياد
تا قيامت دل من گريه مي خواد
سرنوشت چشماش كوره نميبينه
زخم خنجرش ميمونه تو سينه
لب بسته سينه ي غرق به خون
قصه ي موندن آدم همينه
اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياد
تا قيامت دل من گريه مي خواد

(از اشعار محبوب داريوش)

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

پيام يك دوست

پيام يك دوست

بگو وقتی خواب بودم چه کسی مداد رنگیشُ برداشت و فاصله ها رو پٌررنگ کرد ؟؟...نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد. نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم. نگاهم کرد دل به او بستم. نگاهم کرد اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد ...از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت ...آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد...حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد نمی توان از او رنجشی به دل گرفت ...بلکه باید تنها از خود رنجید...که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ... و این خود دردی کشنده است


**************************************************************

زندگی چون کودکی تنهاست:ساده وغمناک!،اشک سردی همچون مرواریدمیدود در جام چشمانش،میچکد بر خاک،سادگی در چهره اش پیداست!گاه یک لبخندمیدمد در اسمان گونه هایش گرم،می شکوفد در بنا گوششغنچه آزرم.گاه ابر تیره اندوهبر جبینش میگشد دامنسر فرو می اورد نا شاد،چون نهاهی نرمو نازک تندر گذار بادزندگی زیباست:ساده و مغموم،چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگلمانده از دیدار جفت گمشده محرومدیده اش از انتظاری جاودان لبریزدر بهاری سردمرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوهسادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتابدر سکون حیرتی خاموشبر عقیق بوته اعجابزندگی چون کودکی تنهاست:ساده وغمناک،
زندگی زیباست


***********************************

یك دو سه چار...را شمردم تك تكآهسته به دنبال تو رفتم با شكوه وقتي كه بزرگتر شدم فهميدم:
تمرين جدايي است قايم باشك

***************************************************

گر عشق نباشد با کدامین بهانه میخندیدم و میگریستم ؟کدام لحظه ناب را اندیشه میکردم ؟چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردم ؟آری بی گمان پیشتر از اینها مرده بودم اگر عشق نبود
*******************************************************
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟اما افسوس که هیچ کس نبود ...همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...آری با تو هستم ...!با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است
ارسال شده توسط: Somiko